در دنیا این افتخارم این است که خود یک بسیجی ام.
من بسیجی ام
محرم آمد و دل حال دیگری دارد ...
دلم مست و لبم مست و سرم مست
بخوان ای دل که صبرم رفته از دست
بخوان ای دل محرم آمد از راه
بخوان اجر تو با عباس بی دست
فقط التماس دعا ...
یکى از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فکه شهید شد.) هجوم بردیم و بنا بررسمى که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روى زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکى خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم.
سال 75 اربعین شهادت سالار شهیدان مصادف بود با چهلمین روز شهادت عباس صابرى.
عباس از اون بچه رزمنده هایى بود که بعد از جنگ نتونست تو شهر بمونه، و از مال دنیا، فقط یه دیپلم ریاضى داشت. خونوادش هرچى اصرار کردن توى تهران بمونه و بره دنبال زندگى، به خرجش نرفت. داداشش حسن، تو عملیات بیت المقدس 2 شهید شده بود و عباس هم غیر از رسیدن به داداش و رفیقاش، هیچ فکر و ذکر دیگه اى نداشت و الحق مصداق:
دست از طلب ندارم تا کامن من برآید یا جان رسد به جانان یا جان زتن درآید.
با اصلاح گرایان همدم شدم، قیافه مصلحانه به خود گرفتم، بحث توسعه فرهنگی و سیاسی، تشکل، نواندیشی، نونگری و ...
بازاری داغ داشت، چند کتاب تواندیشانه به دستم گرفتم و ...
اما از اصلاح خویش باز ماندم. به سوی اصول گرایان رفتم مجدد محاسن را بلند کردم، دگمه ها را بستم، یقه ها را کوتاه کردم و دگر باره شعار انقلابی دادم اما به یک باره دیدم اصل خویش را فراموش کرده ام و چون در همه معیار خودم بودم نه آن چه که بود و باید باشد و خدا را نادیده گرفتم.
به ناگه شرمنئه شدم، شهیدان شرمنده ام .
این دلنوشته ای برای او بود ....